ღ♥ღ تنهایی ღ♥ღ

مردانگی تا کجا...؟




مردی ، اسب اصیل و زیبایی داشت که توجه هر بیننده ای را به خود جلب می کرد . همه آرزوی داشتن آن اسب را داشتند !

بادیه نشین ثروتمندی پیشنهاد کرد که اسب را با دو شتر معاوضه کند ، اما مرد موافقت نکرد . حتی حاضر نبود اسب خود را با تمام شترهای مرد بادیه نشین تعویض کند . بادیه نشین با خود فکر کرد : حالا که او حاضر نیست اسب خود را با تمام دارایی من معاوضه کند ، باید به فکر حیله ای باشم .

 

 

 

 

روزی خود را به شکل یک گدا درآورد و در حالی که تظاهر به بیماری می کرد ، در حاشیه جاده ای دراز کشید . او می دانست که مرد با اسب خود از آنجا عبور می کند . همین اتفاق هم افتاد . . .

مرد با دیدن آن گدای رنجور ، سرشار از همدردی ، از اسب خود پیاده شد به طرف مرد بیمار و فقیر رفت و پیشنهاد کرد که او را نزدیک پزشک ببرد .

 

 

 

 

مرد گدا ناله کنان جواب داد : من فقیرتر از آن هستم که بتوانم راه بروم . روزهاست که چیزی نخورده ام و نمی توانم از جا بلند شوم . دیگر قدرت ندارم . مرد به او کمک کرد که سوار اسب شود . به محض اینکه مرد گدا روی زین نشست ، پاهای خود را به پهلوهای اسب زد و به سرعت دور شد .

 

 

 

 

مرد متوجه شد که گول بادیه نشین را خورده است . فریاد زد : صبر کن ! می خواهم چیزی به تو بگویم . بادیه نشین که کنجکاو شده بود کمی دورتر ایستاد .

مرد گفت: تو اسب مرا دزدیدی . دیگر کاری از دست من برنمی آید ، اما فقط کمی وجدان داشته باش و یک خواهش مرا برآورده کن : « برای هیچ کس تعریف نکن که چگونه مرا گول زدی . . . »

 

بادیه نشین تمسخرکنان گفت چرا باید این کار را انجام دهم ؟!

مرد گفت: چون ممکن است زمانی بیمار درمانده ای کنار جاده ای افتاده باشد . اگر همه این جریان را بشنوند ، دیگر کسی به او کمک نخواهد کرد . . .

 

 

 

 

 

 



نویسنده: saeed ׀ تاریخ: پنج شنبه 24 مرداد 1392برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

صفحه قبل 1 صفحه بعد

درباره وبلاگ

در این شهر صدای پای مردمی است که همچنان که تو را میبوسند طناب دار تو را میبافند مردمی که صادقانه دروغ میگویند و خالصانه به تو خیانت می کنند ! در این شهر هر چه تنها تر باشی پیروزتری!!


لینک دوستان

لینکهای روزانه

جستجوی مطالب

طراح قالب

CopyRight| 2009 , agasaeed.LoxBlog.Com , All Rights Reserved
Powered By LoxBlog.Com | Template By: NazTarin.COM